سلام.

همین سلام ِ ابتدای کار دلگرم‌ام می‌کند. شاید گاهی به شوق همین یک سلام بیایم و بنویسم. فقط حرف از یک سلام خالی نیست. با دیگر سلام‌ها فرق می‌کند. انگار می‌آیی و بعد از مدت‌ها دوباره به خودت سلام می‌کنی و لحظاتی فرصت با خود بودن را از دل پرمشغلگی زندگی مدرن بیرون می‌کشی.

آن شب داخل ماشین داشتم به او می‌گفتم دوست دارم ماه‌ها روی عرشهٔ کِشتی و در اقیانوس‌ها می‌بودم تا فرصتی برای با خود بودن داشته باشم. اما همیشه بعد از این افکار طعم سیلی واقعیت را چشیده‌ام. هنر این است که در بلبشوی روزمره این فرصت را برای خودت فراهم کنی. هر چند اندک و کوتاه. این شد که نوشتم. روی همین زمین ِ خاکی.

از شگفتی‌های روزگار این است که ممکن است آدم هر لحظه دنیا را ترک کند. خوشایند هیچ‌کس نیست. این افکار ناخوشایند می‌تواند در طول روز هر کسی را که زندگی می‌کند مورد هجوم قرار دهد. با خودم می‌گویم آیا روی مثبتی ندارد؟ بگذارید اصلا کمی با فرشتهٔ مرگ از درِ آشتی درآییم. از او فرصت بخواهیم تا شش ماه آینده سراغ‌مان را نگیرد و او هم از درِ رفاقت بپذیرد. چه کارهایی را انجام می‌دادی؟ خوب به این پرسش فکر کن.