۱
کارآفرینی کافی است
بیایید واژهٔ کارآفرینی را کنار بگذاریم. این واژه منسوخ و استفاده از آن اشباع شده است. گویی این واژه برای افراد خاص تعیین شده است. هر کسی باید تشویق شود کسبوکار خود را راهاندازی کند، نه فقط نژاد نادری از انسانها که ذاتاً کارآفرین شناخته میشوند.
گروه جدیدی از افراد وجود دارند که کسبوکار خود را آغاز میکنند. این افراد با وجود سودآوری هرگز خود را یک کارآفرین نمیدانند. بسیاری از آنها حتی گمان نمیکنند که صاحب یک کسبوکار هستند. آنها فقط کاری را که دوست دارند انجام میدهند و به ازای آن پول در میآورند.
بنابراین اجازه دهید به جای کلمهٔ خیالی کارآفرینی از چیزی که به واقعیت نزدیکتر است استفاده کنیم. بیایید این افراد را به جای کارآفرین، آغازگر بنامیم. هر کسی که کسبوکار جدیدی ایجاد میکند، یک آغازگر است. برای این کار به مدرک MBA، یا مدرک دانشگاهی، لباس رسمی، کیف دستی، یا تحمل ریسکهای شدید نیاز ندارید. فقط نیازمند یک ایده، مقداری اعتماد به نفس و حرکتی برای شروع هستید.
۲
انعطافپذیری کوتاهمدت
مسیرهای تصمیم از این جهت با هم متفاوتاند که، پس از پاگذاشتن در هر یک، چقدر میتوانید آنها را دستکاری کنید. مسیری که با اطمینان ۷۰ درصد به نتیجهای فوقالعاده میانجامد اما وقتی انتخاب نهایی خود را انجام دادید دیگر نمیتوانید آن را تغییر دهید شاید در مجموع مطلوبیت کمتری داشته باشد نسبت به تصمیم که پس از انتخاب امکان تعدیل آن فراهم است. به یک معنی، این نسخهای از ایدهٔ «محصول قابلقبول در عرضهٔ حداقلی» است که امروزه در بخش فناوری بسیار متداول است: تلاش نکنید به محصول ایدئال برسید؛ سادهترین محصولی را تولید کنید که احتمالاً به کار مشتری شما میآید و بعد که وارد بازار شد کمکم آن را اصلاح کنید و بهبود بخشید.
ما دوست داریم رهبری مصمم را بزرگ بشماریم، کسی که دست به تصمیمی دشوار میزند و پای آن میماند، اما گاهی دوراندیشانهترین تصمیمها همانهایی هستند که بعداً وصلهپینه میشوند.
۳
ایدهٔ رویداد مثبت
سکستوس آمپیریکوس داستان آپِلِس نقاش را بازگو میکند که هنگام کشیدن نقش یک اسب میکوشید کف دهان حیوان را نشان دهد و پس از کوشش فراوان و کلی گندکاری، دست از کار کشید و از روی خشم اسفنجی را که با آن قلممویش را پاک میکرد به نقاشی پراند. در نقطهٔ برخورد اسفنج با تابلو، نقشی دقیق از کف دهان اسب پدید آمد.
آزمونوخطا یعنی کوشش زیاد. واقعیت این است که ما از نظر روانی و فکری، با آزمونوخطا، و با پذیرش این حقیقت مشکل داریم که رنجیرهای از شکستهای کوچک در زندگی لازم است. همکار من مارک اسپیتسناگل دریافت که ما انسانها دربارهٔ شکست، گیرِ ذهنی داریم. شعار او این بود: «آدم نیاز دارد عاشق شکست باشد.» دلیل واقعی اینکه من بیدرنگ در آمریکا خودم را در وطن احساس کردم دقیقاً این بود که فرهنگ آمریکایی فرآیند شکست را ترغیب میکند؛ خلاف فرهنگ اروپا و آسیا که در آنها شکست با ننگ و سرافکندگی روبهرو میشود.
تخصص آمریکا در این است که این ریسکهای کوچک را به جای دیگر کشورها میپذیرد؛ و دلیل سهم بیتناسب این کشور در نوآوری نیز همین [ریسکپذیری] است. در آنجا همین که فکری یا کالایی پدید آمد بعدها «تکمیل» میشود.
۴
متن از کتابهای:
- دوباره فکر کن|یه جور دیگه هم ممکنه
- دوراندیشی|چگونه دربارهٔ مهممترین مسائل زندگی تصممیم بگیریم؟
- قوی سیاه|اندیشهورزی پیرامون ریسک
۵
سه کتاب دیگر که شاید متن را تکمیل کند:
- ذهنیت برنده|جستارهایی دربارهٔ رسید به اهداف
- بازی بلندمدت|تفکر بلندمدت در دنیایی کوتاهمدت
- قدرت شروع ناقص|جستارهایی دربارهٔ بهتر انجام دادن کارها